به خواهرم چیزی نگو...

خادم حرم امام رضا (ع):

دختــر بچـه شفا گرفتــه بـود ازش سوال کردم
چه دیــدی و چه شنیـدی ؟
دختــرک بـا آرامشی خاص گفت هیچ
فقط پــدرم را خبـر کنیــد!

پـــدرش را آوردنـــد.

گفت:
بابا ، امـام رضـا بهم گفت : بـه بابات بــگو بـه خواهرم چیــزی نگه!

پــدر بـه خادم گفت : دخیل کـه بستم
بـه امـام رضــا گفتـم : می خوای دختــرمو شفا نـدی شفا نــده .
اما بــرگردم قـم بــه خواهرت گلایــه ميكنم...


السلام علیکِ یا ضامن آهو

 

1618461_780314258654048_443388660_n.jpg

حکایت بهلول و آب انگور

روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟....

بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!

ﺑــــﻪ ﺑَﻌﻀﯿـــــــــﺎ ﺑﺎﯾـــــــﺪ ﻧـَـــــــﺦ ﺩﺍﺩ

ﻧـــَــــــــــﺦ ﺩﺍﺩﻥ ﻫَﻤﯿﺸـــــــﻪ ﻫــــــﻢ" ﺑـَــــﺪ " ﻧﯿﺴـــــﺖ ...


ﺑــــﻪ ﺑَﻌﻀﯿـــــــــﺎ ﺑﺎﯾـــــــﺪ ﻧـَـــــــﺦ ﺩﺍﺩ "ﺩَﻫﻨﺸــُــــــﻮن " و

"ﺑــــــــﺪﻭﺯَﻥ " !!!


عبادتگاهها

ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻫـﻬﺎ ﺑﻮﺳـﻪ ﻫـﺎﯼ ﺑﯿﺸـﺘﺮﯼ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻨـﻬﺎﯼ ﻋﺮﻭﺳـﯽ ﺑـﻪ ﺧـﻮﺩ ﺩﯾـﺪﻩ ﺍﻧـﺪ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫـﺎﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳـﺘﺎﻧﻬﺎ ﺑﯿﺸـﺘﺮ ﺍﺯ ﻋﺒـﺎﺩﺗﮕﺎﻫﻬـﺎ ﺩﻋــﺎ ﺷـﻨﯿﺪﻩ ﺍﻧـد !


٠•●ஜ چارلـــز بوکوفســـکی ஜ●•٠


Photo: ‎ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻫـﻬﺎ ﺑﻮﺳـﻪ ﻫـﺎﯼ ﺑﯿﺸـﺘﺮﯼ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻨـﻬﺎﯼ ﻋﺮﻭﺳـﯽ ﺑـﻪ ﺧـﻮﺩ ﺩﯾـﺪﻩ ﺍﻧـﺪ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫـﺎﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳـﺘﺎﻧﻬﺎ ﺑﯿﺸـﺘﺮ ﺍﺯ ﻋﺒـﺎﺩﺗﮕﺎﻫﻬـﺎ ﺩﻋــﺎ ﺷـﻨﯿﺪﻩ ﺍﻧـد !

٠•●ஜ چارلـــز بوکوفســـکی ஜ●•٠

๑۩۞۩๑ سخنان ناب ๑۩۞۩๑‎

خدایا با من حرف بزن

مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن

یه سار شروع به خواندن کرد ! اما مرد نشنید

مرد فریاد برآورد خدایا با من حرف بزن.......

آذرخش در آسمان غرید ، اما مرد اعتنایی نکرد

مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت : تو کجایی ؟؟؟؟

بگذار تو را ببینم ......

ستاره ای درخشید، اما مرد ندید

مرد فریاد کشید " خدایا یک معجزه به من نشان بده " .....

کودکی متولد شد و اما مرد باز توجهی نکرد

مرد در نهایت یاس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم .....

از تو خواهش می کنم ......

پروانه ای روی دست مرد نشست و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد .....

ما خدا را گم می کنیم ......

در حالی که او در کنار نفس های ما جریان دارد ......

( چگونه می توانم مثل تو باشم )

مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد ، کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند . سنگ زیبایی درون چشمه دید . آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد .


76064346378204318461.jpg


در راه به مسافری برخورد کرد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود . کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او داد .

مرد گرسنه هنگام خوردن نان ، چشمش به سنگ گران بهای درون خورجین افتاد . نگاهی به زاهد کرد و گفت : « آیا آن سنگ را به من می دهی ؟ » زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد .

مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید . او می دانست که این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند ، بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد .

چند روز بعد ، همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت : « من خیلی فکر کردم ، تو با این که می دانستی این سنگ چه قدر ارزش دارد ، خیلی راحت آن را به من هدیه کردی . » بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت : « من این سنگ را به تو برمی گردانم ولی در عوض چیز گران بهاتری از تو می خواهم . به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم ؟ »

داستان سرباز زخمی

images.jpg


دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای دشمن محاصره شده بود.

سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.

حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.


وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.

سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی....

می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.

مادر شهید




راستی

 آن پیرزن تنهایی که توی کوچه ی ما

 همیشه ی خدا از لای در خانه شان

 چشم به راه  پسرش بود، مُرد.

هرجمعه یک مطلب به امید ظهور


0sgw22rrye7p721ncgmu.jpg

هر جمعه با خواب!

نیامدنت راندبه می کنیم!

تمام شبکه ها را

یک دور چرخاندم...

ولی کلافگی عصرجمعه

رهایم نکرد!

اللهم عجل لولیک الفرج

غریبه